شام بی سحر

شام بی سحر

یاد ازآنشب که شام بی سحربود

یاد ازآنشب که حا لتی دگربود

 

یادازآندم که اشگی به چشم مابود

اشگی پر زحسرت و بی اثربود

 

شبی با دل گریان و لب خندان

درخرمن گیسوش مرا  نظربود

 

دل خودبه تاب زلفش می دیدم ولیک

خون ما خواست ریزدچونین نظربود

 

او رفت ودل ما درپی اش روان بود

سرگران و گرانمایه اش گذ ر بود

 

ره راستم نمود و چون گمرهان

به هرجا که رفتم رهی دگربود

 

حبیب گرنگیرد اومهرتوبردل

سزد تا  قیامت خونین جگربود


به تیره شام عشقم نورمه هرجاگرفت

مهر مه پیکری توی دلم ماوا گرفت

 

ناگه  بتا بید از دل شبهای تا ر

فروغ مه جمالش ای جان دنیاگرفت

 

زبحرحسن وصفاصدف جستیم اما

زبخت بد ایدل طوفان دریا گرفت

 

چودید ما را مشتاق دیدارآن نگار

نقاب سیه برآن چهره حورا گرفت

 

بروهوای معشوق زسربه درکن حبیب

که  آتش عشق بی نشانت دنیا گرفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد