( زریوار)
چنین است درمریوان بگفتارها
به اقوال مستان یا که هشیارها
زریوار ما با آب زلالش
سراسرپند است فارغ زپندارها
که اینجا ستمگرپادشه درقدیم
صاحب تاج وتخت و هم دربارها
حکمران به زورشمشیرونیزه بسته یکا یک هم دست جبارها نگاه چپ در حریم عارفی و آنهم درحریم قطب دلدارها عارف بیرون شد ازبیم آبرو باعیالش زشهر روبه کهسارها نالان کشید سوزنده آه ازنهاد آه سوزان ازکاربد کردارها بنازم دست تقدیر، پروردگار به آنی فروکشت تخت ودربارها چشمه هاجوشید وصدهاچشمه شد آبش روان زهرسو به جویبارها پدید آمد دریاچه ای دلربا وآن شمشیرونیزه شد سبزنیزارها بستر آرامش صاحبدلان را گوید فرو ریزد کاخ جبارها کنون زیبا ساحلش خواند ز دور پیر و برنا عاشق یا که دلدارها
صفایی دارد غروبش بی مثال تا بلم لغزد از لای نیزارها ولی مرقد آن وارسته عارف زیارتگه و درمان بیمارها حبیب ا ر بگفتا ر کوتاه آمده این شنیدست واند ک ازبسیا رها زریوارا زرنگارستی بمان چون درگران نگین سبزکهسا رها